این روزها

ساخت وبلاگ
امشب یکی از عزیز ترین و عجیب ترین شب های زندگیم بود. جمع سه تا اتفاق شیرین که اونقدر بزرگ بود برام که می ترسم دلم رو بزنه. شب رفتیم کنسرت هیراد. تا حالا هرچی کنسرت رفته بودم سنتی و سنگین و با وقار! بود. چند روز پیش مامان گفت هیراد کنسرت گذاشته. یاد لامینور افتادم که دخترک دوست داشت کنسرت مرتضی پاشایی رو بره. ولی اجازه نداشت و مرتضی مرده بود و حسرتش تا ابد مونده بود به دلش. به مامان گفتم بلیط میگیرم بریم که بعدا حسرتش به دلت نمونه. چون می دونستم خیلی دوستش داره. دو ساعت غرق شدم در دنیای صداها و کیف کردم.وقتی رسیدیم خسته یک روز سخت بودم. ساعت 10 رفتم توی اتاق و چراغ رو خاموش کردم. بعد از اینکه آمار پیجم رو چک کردم به عادت همیشه سوئیچ کردم روی پیج شخصی. روی آخرین پست ر که عصر دیدم ثابت مونده بود. نفهمیده بودم منظورش چیه. پست رو برای خودش فرستادم و گفتم منظور کپشن چیه. از اتفاقات امروز عصر خیابون انقلاب برام تعریف کرد. بهش گفتم به شجاعتشون حسودیم میشه. نوشت خیلی سخته. کمی از جسارتم گفت. گفتم من از خیلی چیزا گذشتم. خیلی تغییرا رو تجربه کردم. نمی تونم توصیف کنم برات. گفت پس چرا خودتو سرزنش میکنی؟ نوشتم چون شجاعت اونا رو ندارم. اونقدر بی جربزه که اگر بخوام حرفی بزنم چند نفرو هاید میکنم. گفت نقطه شروعت از کسایی که میبینی عقب تر بوده . خودت می دونی. نوشتم اگر جمله گند دیر شد رو از مغزم بندازم بیرون.گفت یک ساعت آدم اونقدر سرشار می شه که به اندازه سی سال زندگی می ارزه. گفتم من امسال اندازه کل زندگیم زندگی کردم. گفت پس چرا اینقدر لذت این آگاهی رو کوفت خودت می کنی؟ به آگاهی ای که با خون دل به دست اومده احترام بذار. بهش گفتم همش یادم میره . بعد انگشتان دستم من و من کرد که بنویسن یا نه. آخر این روزها ...ادامه مطلب
ما را در سایت این روزها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6nika7943 بازدید : 34 تاريخ : چهارشنبه 8 آذر 1402 ساعت: 4:32

از دیروز که یه تجربه ناب تراپی داشتم حالم عجیب رو به راهه. یک هسته بی صبرانه انتظار این جلسه رو میکشیدم. از شنبه شب هفته پیش که از کنسرت برگشتیم و اون مکالمه رو با ر داشتم به سنگینی گذشت. مودم رو عمدا پایین نگه داشتم تا بتونم توی جلسه قشنگ این زخم ناسور رو از ته بشکافیم و بریزیم بیرون. از صبح که بیدار شدم بغض داشتم. توی مترو از خودم عکس گرفتم و نوشتم با من آماده بشید بریم تراپی زر زر کنیم. کلی ریپلای خنده خورد. ر هم بود. رسیدم کلینیک. پنج دقیقه دیر کرده بودم و خانم شین منتظرم بود. بلافاصله رفتم تو. نشستم. گفت چه خبر خوبی؟ گفتم هفته خوبی نداشتم. گغت چرا هفته پیش نیومدی. گفتم رفته بودم کنسرت. اولین کنسرت شنگولی زندگیم که بهم چسبید. بعدش با مامانم یه دعوای بدی داشتیم. و بعدش یه اتفاقی افتاد که تا امروز حالم خوب نیست. گفت تعریف کن ببینم. نشستم از هفت سال پیش شخم زدن خاطرات مشترکم با ر. نوشتم 7 سال قبل توی کلاس داستان نویسی مجازی با هم همکلاس بودیم. اون از همسرش جدا شده بود و یک دختر 5 ساله داشت. توی گروه با هم حرف میزدیم و با هم دوست شدیم و کم کم مکالماتمون کشید به پی وی. اون هیچوقت هیچ ابراز علاقه ای به من نداشت. اما رفتارش دوستانه بود و چند بار درخواست ملاقات بیرون از کلاس رو بهم داده بود. من اما نمیخواستم باهاش برم بیرون. اما کشش عجیبی داشتم بهش. گفتم اون موقع مذهبی بودم و برام این کار گناه بزرگی محسوب می شد. با خودم فکر می کردم آدمها یا نباید وارد رابطه بی سر و ته بشن. یا وقتی وارد رابطه میشن باید انتهای بسته و مشخصی داشته باشه که به ازدواج ختم بشه. به همین دلیل امتناع هام شروع شد. از اون اصرار و از من انکار. یک جا به خودم اومدم دیدم عجیب وابسته اش شدم... کلماتم منظور داره. د این روزها ...ادامه مطلب
ما را در سایت این روزها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6nika7943 بازدید : 39 تاريخ : چهارشنبه 8 آذر 1402 ساعت: 4:32

امروز روز سنگینی بود برام. نون از اصفهان اومده بود تهران که بره سر خاک دوستش. بهم پیام داد خوشحال می شم ببینمت. از سه هفته پیش که گفت دوستم فوت کرده حالش خوب نیست. قرار گذاشتیم برای ساعت 10 صبح. رسیدیم کافه. کمی در مورد دوستش با هم حرف زدیم. گفت رفتم پزشکی قانونی و دیدمش. صورتش سالم بود. ولی پاهاش شکستگی های زیاد داشت. گفتم نترسیدی؟ گفت همه بهم گفتن دیوانه ای. ولی من باید می رفتم. گفت ظاهرا قبل از تصادف سکته کرده. چون رانندگیش خوب بود و ماشین مچاله رو که دیده به نظرش بعید بوده که اینجوری از کنترلش خارج بشه. گفت مادرش هم سرطان داشته و بهش گفتن سه ماه بیشترزنده نیست. دلم برای مادرش سوخت. بغلش کردم و تسلیت گفتم براش آرزوی صبر کردم. سفارشمون رو دادیم و وسطاش کنده پاره در مورد این اتفاق با هم حرف زدیم. گفت برام سخت بود خونه بمونم. الان که اومدم تهران بهترم. گفت تا یک ساعت قبل از مردنش خونه مون بود و من نمی تونستم جاهایی که بوده رو ببینم و تحمل کنم. بی هوا پرسیدم برای چی اومده بود خونه تون؟ گفت اومده بود با بابام حرف بزنه و راضیش کنه برای ازدواج. فکر کردم شاید اونقدر حرفش برش داشت که از تهران اومده بوده با پدرش حرف بزنه. یک لحظه انگار که برق گرفته باشدم گفتم نکنه همون دوستت بود که ازت خواستگاری کرده بود و بابات مخالف بود؟ گفت آره. وا رفتم. یخ کردم. زدم روی پیشونیم و گفتم خدایا. من تا الان فکر میکردم دوستت دختره.... گفت نه. همونیه که توی اصفهان در موردش با هم حرف زدیم... باورم نمیشد. رفتم تو خودم. یه تیکه از سفیده نیمرو مونده بود توی بشقاب. هلش دادم کنار ظرف و یک تکه نون برداشتم تا با لوبیا ها لقمه بگیرم. لوبیا ها بند نمی شدن توی لقمه ام و میریختند. کلافه شدم . گفتم ای بابا چرا اینج این روزها ...ادامه مطلب
ما را در سایت این روزها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6nika7943 بازدید : 18 تاريخ : شنبه 29 مهر 1402 ساعت: 14:09

ر عزیز. از روزی که باهات حرف زدم انگار که یک کوه عظیم سنگین رو گذاشته باشیم روی زمین. سبک شدم. رها شدم. از عذاب وجدان جدا شدم. باری که 7 سال بود داشتم با خودم حمل میکردم دود شد و رفت هوا. یادم نیست اون روز چی شده بود. مثل همیشه دلم عجیب از فکر کردن بهت گرفته بود. فکرت همه ذهنم رو اشغال کرده بود و اذیتم می کرد. شب شد. موقع خواب رسید. خلوت کردم با خودم. هزار بار فکرت رو بالا و پایین کردم. با خودم کلنجار رفتم که بالاخره بهت بگم یانه. مثل همیشه شرم اومد بالا. غم اومد بیخ گلوم و چسبید و خفه ام کرد. ندا کوچولو رفت زیر لحاف. گلوله شد. خودشو جمع کرد و لحاف رو کشید روی سرش و قایم شد. دستش رو گرفتم و کشیدمش بیرون. گفتم میخوای بالاخره بگی یا نه؟ میخوای این وزنه رو از پات جدا کنی یا نه؟ دوست داشت. خیلی زیاد. ولی روش نمی شد. دستشو گرفتم. بغلش کردم. آرومش کردم که نترسه. بهش گفتم بیاد و بالاخره اعتراف کنه. برای رفتن یهوییش. برای گفتن اینکه چی گذشته اون مدتی که ازت دور بود. برای اینکه رفتنش برای این بود که هر روز بیشتر بهت وابسته می شد و از این بابت ترسیده بود. ترسیده بود نتونه ذره ذره تو رو از خودش جدا کنه. برای همین یهویی کنده بود از همه چی. گرچه هنوزم نتونسته. دایرکتت رو باز کردم و رفتم توی پیج شخصیم. مثل همیشه چراغ استوریت روشن بود. مغز از کار افتاد و بی فکر به یکی از استوری هات ریپلای زدم. با یه شوخی جوابمو دادی. حالت خوب بود. ندا کوچولو خوشحال شد. جرئت پیدا کرد. حال دستتو پرسیدم. دوباره شوخی کردی. بی فکر گفتم زبون کلماتم باز شده. میتونم یه چیزی بگم؟ بعدش شروع کردم به گفتن همه چی. رفتم از اول و خط به خط شروع کردم. گفتم چی به سرم اومد موقع رفتن. ولی نگفتم چرا رفتم. گفتم یه عذرخواهی بهت ب این روزها ...ادامه مطلب
ما را در سایت این روزها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6nika7943 بازدید : 28 تاريخ : دوشنبه 23 مرداد 1402 ساعت: 0:16

وارد اتاق میم میشم پرتقال هایی که براش آوردم و بهش بدم. توی یه دستش آینه است و با اون یکی دستش کرم رو پخش میکنه روی صورتش. خنده اش میگیره که یهو وسط آرایشش اومدم. میگه دارم میرم دیت. یک ماهه با یه آقایی که بهش معرفی کردن میرن بیرون تا آشنا بشه. معمولا روزا می رفتن. این دفعه قرارشون شبه. یه چیزی از تو بهم خنجر می زنه. بهش می گم من دیت شب دوست دارم. بعد تو دلم میگم با اینکه تا حالا تو زندگیم هیچ دیتی نرفتم و نمی دونم اصلا چه شکلیه فکر میکنم خیلی جذاب باشه... بعد همه impossible date ها آوار میشه رو سرم. همه اون قرار های مسخره ای که تا لحظه آخر میره و یهو نمیشه... پیش نمی ره . الکن می مونه. همه آدمهایی که مشتاقانه میان جلو و دم آخری می زنن زیرش.همین طوری که میم در مورد پسره توضیح میده بغضم می گیره. سعی میکنم قورتش بدم و جدیش نگیرم. دلم میگیره. ولی چه اهمیتی داره. خانم ط بهم گفته بود تو همه رابطه ها 50 درصدش دست توئه. بقیه اش دست تو نیست. تو همه تلاشتو کردی و سعی کردی سهمت رو ادا کنی. لااقل اگر تهش هیچ اتفاقی نیفتاد شرمنده خودت نیستی و تلاشت رو کردی. الکی با اینا خودم رو آروم میکنم که به هیچی فکر نکنم. به همه اون نشدن هایی که یک ساله دارم با خودم میکشم و بیشتر میشن. آرایش میم تموم میشه. تلفنش زنگ می خوره. آقای خواستگار دم در وایستاده و منتظرشه تا بره پایین. صدای خاموش کردن دستگاه ها و کلید برق میاد. صدای چرخیدن کلید توی قفل. خداحافظی میکنه و میره. از توی مطب هیچ صدایی نمیاد. من هنوز اینجام. دارم تلاش میکنم سرم رو با عکس مراجعینم و پیام هاشون گرم کنم به سهم 50 درصدی نداشته ام فکر نکنم... نوشته شده در شنبه هشتم بهمن ۱۴۰۱ساعت 19:59 توسط ندا| این روزها ...ادامه مطلب
ما را در سایت این روزها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6nika7943 بازدید : 60 تاريخ : جمعه 14 بهمن 1401 ساعت: 22:49

موزیک پس زمینه: بوی گیسو. علیرضا قربانیآقای واو عزیز!! امروز درست یک سال از روزی که بهم پیام دادی میگذره. بهتره بگم از روزی که ویرانی من شروع شد. یک سال پیش همین ساعتا سوار تاکسی شدم که برم مطب. توی راه خیلی بهت فکر کردم. نون گفته بود هر کاری دلت میگه درسته انجام بده. حتا اگرهمه دنیا بگن غلطه.توی راه با هزار مکافات فالوت کردم. یادم نیست چرا راه نمیداد. اون موقع که اینستا فیلتر نبود. ولی کاش هیچوقت نمیشد. فالوت کردم ورسیدم مطب.تا برسم، «تو» نوتیفیکیشن منو روی گوشیت دیده بودی. نوشته بود:neda k…. started following you.لابد عین من حالت یه طوری شده بود. دلت ریخته بود پایین. ضربان قلبت رفته بود بالا. معلوم نبود اون کسی که سه سال ازش خوشت میومد از کجا پیداش شده بود. با خودت گفته بودی خانم کاف چرا منو فالو کرده؟ بعد اومده بودی تو پیجم. دیده بودی تو حوزه تغذیه فعالیت میکنم. شاید به هایلایت هام هم سر زده بودی. دیده بودی مشاوره میدم و مطب میرم. با خودت گفته بودی چقدر خفن!! از روی ذوق یا کنجکاوی اومدی دایرکت. بهم پیام دادی و پرسیدی از مدرسه اومدید بیرون؟ بهت گفتم نه. هنوز نیم خیزم و اولین ایموجی لبخندم رو خرجت کردم.لابد وقتی نرمش منو دیدی زبونت باز شد. شروع کردی به حرف زدن. قدم به قدم. کلمه به کلمه. با هم رفتیم جلو. من ازت تعریف کردم. تواز اینکه آدم با شخصیت و فهیمی مثل من ازت تعریف کرده ذوق کردی. با هم از سد سه ساله ای که زبونمون رو قفل کرده بود عبورکردیم…اونقدر هول شدی و دست و پاتو گم کردی که یا دستت میرفت روی ویدئو کال، یا دکمه ضبط صدا. بعد مدام پاکشون میکردی و عذرخواهی میکردی.من قصه خودمو تعریف کردم برات. تو قصه خودتو. مطمئنم هیچکدوممون باورمون نمیشد اینقدر راحت نشستیم و داریم از خاط این روزها ...ادامه مطلب
ما را در سایت این روزها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6nika7943 بازدید : 59 تاريخ : يکشنبه 2 بهمن 1401 ساعت: 17:57

دلم میخواد خودمو توی آهنگ بوی گیسو علیرضا قربانی غرق کنم. به خصوص اونجاش که صدای محزون سازی که نمیدونم چیه روحم رو خراش میده این روزها ...

ما را در سایت این روزها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6nika7943 بازدید : 35 تاريخ : يکشنبه 2 بهمن 1401 ساعت: 17:57

ر عزیز سلام این روزها آقای واو از مدرسه رفته و من هیچ تعلق عاطفی به هیچ کس ندارم. پس می توانم سرک بکشم توی خاطره ها و به تو فکر کنم. این روزها ...
ما را در سایت این روزها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6nika7943 بازدید : 52 تاريخ : يکشنبه 7 دی 1399 ساعت: 3:31

امروز حال بدی داشتم. به خاطر تمام حس هایی که نباید بودند و آمده بودند منٍ 34 ساله را بی آبرو کنند. امروز آن کسی که جلوی ع دست و پایش را گم کرده بود، موقع خداحافظی وقتی ازش خواسته بود بماند تا کارهای ف این روزها ...ادامه مطلب
ما را در سایت این روزها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6nika7943 بازدید : 85 تاريخ : سه شنبه 1 بهمن 1398 ساعت: 21:31

آقای واو عزیز سلام. امیدوارم حالتان خوب باشد. خدا را شکر که می دانم خوب است. هر بار که زنگ می زنم به اتاقتان وقتی  تلفن را برمیدارید و با صدای بلند و گیرایتان می گویید سلامٌ علیکم می دانم که خوبید. ال این روزها ...ادامه مطلب
ما را در سایت این روزها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6nika7943 بازدید : 72 تاريخ : سه شنبه 1 بهمن 1398 ساعت: 21:31